بابا جان باز هم سلام.منم دخترت فاطمه.
امروز روز پدر و ولادت مولا علی (ع) است.همه خوشحال اند و برای پدران خود هدیه می خرند.اما من…
امروز روز توست.امسال دومین سالی است که در روز پدر به جای خودت و آن صورت زیبایت و آن دست های پاک و مهربانت، قاب عکست را به بغل می گیرم.آخ که چقدر دلم برای گرفتن آن دست های پاکت پر میزند.
پدر بگو به کدامین سرزمین سفر کردی که آنقدر دلچسب و گواراست که دیگر قفس تنگ دنیا را ترک کردی؟؟
پدر جان! دلم برای آن صدای دلنشین و نگاه مهربانت خیلی تنگ شده.
پدر جان مگر می شود که این همه مدت تو را نبینم؟! خودم هم نمی دانم و باورش برایم سخت است که چگونه این همه شب و روز را به دور از تو و محبت های پدرانه ات تحمل کردم!
پدر خیلی دلتنگت هستم.خیلی دوست دارم یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر تو را ببینم.ولی نه، این دشمنان دوست نما چه ناله های دلخراشی را سر می دهند.
پدر جان! مثل پرستویی عاشق به شهر آرزوها سفر کردی.شهر عشق و شهادت.به شهری که آرزوی همیشگی ات بود.به شهری که رنگ و بوی تو و دوستان شهیدت را می دهد.
ای کسانی که با این پرستوها بوده اید، چرا مهر سکوت بر لب زده اید؟! چرا از این پرستوها نمی نویسید؟ از پرستوهایی که با پروازشان ملکوت را زیبایی و جلا بخشیدند.
پدرم فاتح بود.در میدان نبرد همچو شیر خدا می جنگید و در میدان نیایش زاهدی بود که ساعت ها سر بر سجاده می گذاشت.اسوه ی پایداری و ایثار بود.شجاع و دلاور بود.غیر از خدا از هیچ چیز نمی ترسید.نشان دار بود و بی نشان! هیچ وقت طالب شهرت و نام و نشان نبود.هیچ وقت دل به دنیای فانی نمی داد.قدم های محکم و آرامی داشت.همچو خلیج فارس باصفا و آسمانی بود.
پدر! با هر بوسه ات طوفانی بر کویر دلم برپا می کردی.پدر دلم پر میزند برای آن بوسه های پر از عشق و محبتت و هم اکنون من بر نام مقدست بوسه می زنم.
پدر! با هر نفست گلی در بیابان زندگی ام می کاشتی.
پدرم! ای عزیزترینم، پدرم ای ستاره ی سلحشور، ای قهرمان زتدگی ام، ای سفرکرده ی عاشق روزت مبارک